Fix me| part 7
واقعا که! چرا اصلا درمورد من تحقیق کردی؟ واقعا آدم بیشعوری هستی...
پسر چشماش رو تو حدقه چرخوند، بعد با تمسخر گفت:
وایی نکنه الان بهم بگی که یکی از بزرگترین مافیای های کره هستی و خیلی خطرناک و قدرتمندی و یه عمارت بزرگ و خفن داری و عین سگ پولداری؟
پسر به حرف تمسخرآمیز خودش خندید؛ ولی جونگکوک فقط پوکر نگاهش کرد.
ولش کن. ولی فقط و فقط دارم باهات میام چون..خب همونطور که گفتی قراره آواره شم و دلیلش هم تویی! حداقل تا وقتی که کار پیدا کنم پیست میمونم، درضمن اتاق جدا میخوام.
پسر دست به سینه نشست و به صندلیش تکیه داد.
-هرچی تو بگی..
جونگکوک یه نیشخند صدا دار زد. مینهو پشت فرمون نشست و شروع کرد به روندن ماشین. جو توی ماشین یکم نا راحت و سنگین و معذب بود؛ تهیونگ سعی کرد که سکوت رو بشکونه، پس شروع به حرف زدن کرد.
چند سالته؟
جونگکوک ابرویی بالا انداخت ولی سؤالش رو جواب داد.
-خب من؟ من ۲۱ سالمه.
عه من هیفد- ولش کن، تو که میدونی..
پسر چشماش رو جرخوند؛
-فقط ۴ سال ازم بزرگتری.
از کی تاحالا ۴ سال شده کم؟
جونگکوک پسرک رو اذیت کرد.
گگگگ..حرف زدن با تو واقعا بی معنیه!
تهیونگ، اداشو در آورد و روشو اونور کرد و به بیرون از پنجره خیره شد.
-اوه اسممو هنوز بهت نگفتم، من جئون جونگکوکم.
تهیونگ اهمیتی ندادو بی تفاوت خودشو بغل کرد.
سردمه، امروز قراره بارون بیاد.
جونگکوک سرشو به نشانه ی مثبت تکون داد و زیپ سویشرتش رو بالاتر کشید.
-اره، هوا سرده.
تهیونگ کمی اخم کرد و دست به سینه بهش غر زد.
هی! قرار بود سویشرتِت رو بندازی روی من و مثل به جنتلمن رفتار کنی، نه اینکه اونو بالاتر بکشی!..
جونگکوک ابرویی بالا انداخت و درحالی که سرگرم شده بود گفت:
-عه واقعا؟ مگه من دوستپسرم بچه؟
واقعا که! خجالت بکش، منم بچه نیستم.
-هستی.
نیستم!
-هستی.
نیستممم!
-هستییی!
نیستَ..
مینهو: اِهم! اگه اجازه بدید رسیدیم!
هردوشون به مینهو نگاه کردن، بعد دوباره ادامه دادن. مینهو سرشو به چپ و راست تکون داد و آهی کشید.
میهو:هردوتون بچهاید، چه گیری کردما..
-، نیستیم!
هردوشون توی یه زمان گفتن. بعد جونگکوک پیاده شد. تهیونگ هم خواست در رو باز کنه و پیاده شه که جونگکوک نزاشت و خودش براش باز کرد و تعظیمی کرد، با نیشخند حرف زد
-چیه؟ چرا اینطوری نگاه میکنی؟ مگه تو نبودی که میخواستی عین "پرنسسها" باهات رفتار شه؟ بفرمایید سرورم!
جونگکوک اذیت کرد و تهیونگ چشماش رو تو حدقه چرخوند.
آیش، آفرین. داری یاد میگیری!
تمسخرآمیز گفت و دور و ورشو نگاه کرد.
اه..لعنت بهش. راهو اشتباه اومدیم.
جونگکوک خندید.
-اوه، تو از کجا میدونی؟ انقدر مطمئنی؟...
پسر چشماش رو تو حدقه چرخوند، بعد با تمسخر گفت:
وایی نکنه الان بهم بگی که یکی از بزرگترین مافیای های کره هستی و خیلی خطرناک و قدرتمندی و یه عمارت بزرگ و خفن داری و عین سگ پولداری؟
پسر به حرف تمسخرآمیز خودش خندید؛ ولی جونگکوک فقط پوکر نگاهش کرد.
ولش کن. ولی فقط و فقط دارم باهات میام چون..خب همونطور که گفتی قراره آواره شم و دلیلش هم تویی! حداقل تا وقتی که کار پیدا کنم پیست میمونم، درضمن اتاق جدا میخوام.
پسر دست به سینه نشست و به صندلیش تکیه داد.
-هرچی تو بگی..
جونگکوک یه نیشخند صدا دار زد. مینهو پشت فرمون نشست و شروع کرد به روندن ماشین. جو توی ماشین یکم نا راحت و سنگین و معذب بود؛ تهیونگ سعی کرد که سکوت رو بشکونه، پس شروع به حرف زدن کرد.
چند سالته؟
جونگکوک ابرویی بالا انداخت ولی سؤالش رو جواب داد.
-خب من؟ من ۲۱ سالمه.
عه من هیفد- ولش کن، تو که میدونی..
پسر چشماش رو جرخوند؛
-فقط ۴ سال ازم بزرگتری.
از کی تاحالا ۴ سال شده کم؟
جونگکوک پسرک رو اذیت کرد.
گگگگ..حرف زدن با تو واقعا بی معنیه!
تهیونگ، اداشو در آورد و روشو اونور کرد و به بیرون از پنجره خیره شد.
-اوه اسممو هنوز بهت نگفتم، من جئون جونگکوکم.
تهیونگ اهمیتی ندادو بی تفاوت خودشو بغل کرد.
سردمه، امروز قراره بارون بیاد.
جونگکوک سرشو به نشانه ی مثبت تکون داد و زیپ سویشرتش رو بالاتر کشید.
-اره، هوا سرده.
تهیونگ کمی اخم کرد و دست به سینه بهش غر زد.
هی! قرار بود سویشرتِت رو بندازی روی من و مثل به جنتلمن رفتار کنی، نه اینکه اونو بالاتر بکشی!..
جونگکوک ابرویی بالا انداخت و درحالی که سرگرم شده بود گفت:
-عه واقعا؟ مگه من دوستپسرم بچه؟
واقعا که! خجالت بکش، منم بچه نیستم.
-هستی.
نیستم!
-هستی.
نیستممم!
-هستییی!
نیستَ..
مینهو: اِهم! اگه اجازه بدید رسیدیم!
هردوشون به مینهو نگاه کردن، بعد دوباره ادامه دادن. مینهو سرشو به چپ و راست تکون داد و آهی کشید.
میهو:هردوتون بچهاید، چه گیری کردما..
-، نیستیم!
هردوشون توی یه زمان گفتن. بعد جونگکوک پیاده شد. تهیونگ هم خواست در رو باز کنه و پیاده شه که جونگکوک نزاشت و خودش براش باز کرد و تعظیمی کرد، با نیشخند حرف زد
-چیه؟ چرا اینطوری نگاه میکنی؟ مگه تو نبودی که میخواستی عین "پرنسسها" باهات رفتار شه؟ بفرمایید سرورم!
جونگکوک اذیت کرد و تهیونگ چشماش رو تو حدقه چرخوند.
آیش، آفرین. داری یاد میگیری!
تمسخرآمیز گفت و دور و ورشو نگاه کرد.
اه..لعنت بهش. راهو اشتباه اومدیم.
جونگکوک خندید.
-اوه، تو از کجا میدونی؟ انقدر مطمئنی؟...
۶.۵k
۲۳ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.